36-356

ساخت وبلاگ

امکانات وب

دیروز جوجه یهو با کلی حسرت بهم گفت: عمه؟!... آخه چرا من دیگه نی نی نمیشم خب؟!...
گفتم عمه جان چهارسالگی برا این حرف یه کم زوده ها... لااقل باید به دهه ی سوم چهارم زندگیت برسی، بعد حسرت روزهای خوش کودکیت بیاد سراغت...
الان ینی مثلا میخوای دوباره پستونک بخوری؟؟؟
...
سر شب اومد گفت: گلابی میخوام!
گفتم که نداریم.
گفت: دارید.
- اصلا فک نکنم هنوز فصلش باشه. من تو مغازه ها هم ندیدم.
- فصلش هست. تو یخچاله. پاشو.
- عمه من میدونم که نداریم!
دیدم رفت سمت صندلی که هلش بده پای یخچال.
روم کم شد و پاشدم.
ازم خواست بغلش کنم تا بتونه توی جا میوه ای رو ببینه.
کشوی میوه ها رو که کشیدم جلو، گفت: ایناهاش! دیدی؟! 
- عمه این انبه ست!
- همینو میخوام!
دادم دستتش.
- با پوست بخورم چی میشه؟! بالا میدم؟! 
- نه بالا نمیاری. ولی پوستشو باید بکنی. من برات درست میکنم.
نشوندمش رو کابینت و میوه هه رو پوست کندم و چند تا تیکه کردم و ریختم تو کاسه که با قاشق بخوره. فک کردم اینجوری راحت تره... که نبود.
وسط کلنجارش با تیکه های انبه ای که تو ظرف سر میخورد و از این ور و اون ور کاسه آویزون بود و خلاصه به دهنش نمیرسید،
همونجور که سرش پایین بود، با لحن بامزه ای و آرومی که انگار داره با خودش فکر میکنه گفت: عمه... الان به "مرحله" ای رسیدم که فقط دارم "گند میزنم"... 
انگار همه چی تو ذهنم استپ شده بود. حس میکردم یه آدم بزرگ داره باهام درد و دل میکنه... از زندگیش میگه. از روزگار بد بیاریش میگه...
که ادامه داد: عمه! کمکم کن! همه ی میوه م ریخت رو کابینت!

33-90...
ما را در سایت 33-90 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mmychaoticmindg بازدید : 195 تاريخ : جمعه 6 تير 1399 ساعت: 13:40