به دنا پیام دادم که: بارون امروز چرا اینقد خوبه... و تو چرا اینجا نیستی لعنتی؟
عاشق این قاب پنجره ی کارگاهم تو بعدازظهر های بارونی بهاری...
یه آسمون سربی رنگ تو پسزمینه و بعد شاخه و برگ درختا با تنوع سبزی...
برای خودم چای زنجفیل ریختم، گذاشتم لب پنجره. ازش بخار بلند میشه. دونه های درشت بارون میخوره لب پنجره و صدا میده...
منتظرم. ساقی گفته امروز یه سر میاد پیشم.
دیشب موندم کارگاه. خوب خوابیدم. ولی کاری نکردم تا امروز.
بعد از ناهار، پاشدم چکشمو برداشتم و به میادین بازگشتم...
حالم از دیروز خیلی بهتره...
وقت گرفتم از دکتر، سه هفته دیگه وقت داد.
برم ببینم چمه... افسردگیه؟ اضطرابه؟ چیه...
صبح رفتم یه سر پیش دنا. چایی صبح رو پیش اونا بودم.
براش خوشحالم که با کارش حالش خوبه...
33-90...برچسب : نویسنده : mmychaoticmindg بازدید : 48