37-1

ساخت وبلاگ

امکانات وب

صبح با سردرد و چشمایی که بس گریه کرده بودم باز نمیشد از جام پاشدم.
ولی بعد تصمیم گرفتم اولین روز از سی و هفت سالگی رو به زندگی فکر کنم تا مرگ...
فاتحه خوندم برا عمه و مامان بزرگ و بعد بدون لحظه ای تامل، گوشی رو برداشتم و شماره مهربان دوستم رو گرفتم و گفتم میخوام بیام ببینمت!
مهربان دوستم، رفیق بیست ساله م، بغل دستی روزهای دبیرستان، حالا پونزده روزه که مادر شده...
و من هنوز ندیده بودمش...
با ماسک و اسپری الکل و یه اسباب بازی کادو پیچ شده و یه ظرف کاچی که مامان همون موقع براش درست کرد، و همچنین سفارش های اکیدش مبنی بر رعایت فاصله اجتماعی و نزدیک نشدن به مادر و خصوصا بچه، راهی خونه شون شدم.
همون دم در ورودی همه لباسامو عوض کردم و دست و بالمو استریل کردم و یواش یواش رفتم سمت مادری که داشت به نوزادش شیر میداد و ایستادمو سعی کردم از فاصله ی یک متری تشخیص بدم بچه به کی رفته...
که دوستم پاشد و بچه رو انداخت تو بغلم و گفت این مسخره بازیا رو جمع کن. ما دیگه رد دادیم. بگیر پسرمو!
دلم داشت تاپ تاپ میکرد! پهلوون، بعد از دویست گرم وزن گرفتن از زمان تولد، تازه شده بود سه کیلو!
هنوز از جوجه ی ما در بدو تولد دویست سیصد گرم کمتر بود!...
باورم نمیشد که یه موجود به اون کوچیکی یه آدم واقعیه!!!...
تا که بغلش کردم آروم شد... و بعد از یک ربع خوابید...
حس فوق العاده ای بود...
و دیدن مادری کردن رفیق قدیمی...
...
چند وقت پیشا به جوجه گفتم که دوستم یه نی نی به دنیا آورده و من میخوام براش اسباب بازی هدیه بگیرم. و ازش خواستم بهم بگه که به نظرش چی برای نی نی بگیرم که خوشحال بشه...
جوجه هم بعد از کلی فکر کردن و تمرکز بهم گفت: عمه! "به نظرم" فرفره خیلی خوبه! نی نی وقتی میچرخوندش خوشحال میشه! "هوم؟ موافقی؟!"

33-90...
ما را در سایت 33-90 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mmychaoticmindg بازدید : 180 تاريخ : جمعه 6 تير 1399 ساعت: 13:40