36-279

ساخت وبلاگ

امکانات وب

گوشی رو تخت ثابت بود. صدای تاپ تاپ پاش اومد و بعد خودش که دو تا از عروسکای نوزادیش همراهش بود. یه هشت پای آبی که همیشه ی خدا یکی از پاهاش تو دهنش بود. و یکی دیگه م یه زرافه رنگارنگ که ازش زنگوله و سوت و اینا آویزون بود و هر وقت مینشست تو ماشین صداشو در میاورد و ذوق میکرد.
ازش پرسیدم اینا چیه عمه؟!
از جایی پشت دوربین کاغذ کادو و چسب و قیچی آورد و گفت: عیدی!
- برای کیه؟!!!
- یکیش برای تو یکیش برای مامانی. میخوام براتون کادو کنم.
بعد داداشمو صدا کرد که کمکش کنه... عشق اینو داشت که چسب ببره و بزنه رو کادو. اندازه دو سه متر به هر کدوم چسب زد و گفت که وقتی مریضی تموم شد و حال همه مون خوب شد میاد خونه مون.
بعد خوشحال رفت که کادوها رو بذاره تو کمدش.
ولی چند ثانیه بعد دوباره بدو بدو برگشت و به داداشم گفت: بابا! بابا! یه"مورد اضطراری" پیش اومده.
چشام گرد شد. فکر کردم اشتباه شنیدم. آروم از داداشم پرسیدم: چی گفت الان؟؟؟...
اونم زیر لب و با خنده ای که سعی میکرد کنترلش کنه گفت: این عبارتو جدیدا یاد گرفته!
قلبم درد گرفته بود از دستش!
داداشم پرسید: ای وای! پسرم؟! چی شده؟ چه مورد اضطراری ای؟؟؟
- بابا ببین! این بالای کادوئه باز شده.
- اشکال نداره بابا. ببر بذار تو کمدت خراب نشه تا وقتی که بریم خونه مامانی.
- نه بابااا... نمیشه! عروسکم معلومه. اونا " باید نبینن" توش چیه. که  باز کردن خوشحال بشن!
کلمه ی "نباید" رو در دامنه لغاتش نداره. همیشه به جاش از باید استفاده میکنه و فعل منفی.
بهش گفتم: آره عمه. من نباید ببینم تو کادوم چیه...

ده تا تیکه دیگه از چسب برید و زد رو کادو.
بعد با اخم مدت طولانی همه جای دوتا بسته رو وارسی کرد.
صدای داداشمو میشنیدم که میگفت: پسرم خیلی دقیقه. از کادوتون هوا هم نباید رد بشه. همه جاشو داره سیل میکنه.

یعنی دارم برای دیدنش پرپر میزنم. تا حالا اینقدر از هم دور نبودیم.

33-90...
ما را در سایت 33-90 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mmychaoticmindg بازدید : 178 تاريخ : جمعه 5 ارديبهشت 1399 ساعت: 18:54