36-283

ساخت وبلاگ

امکانات وب

با شیطنت گفت: میخوای یه چیزی بگم خوشحال بشی؟
گفتم: آره عمههه! بگو!
- من امشب میخوام پیش تو بخوابم!
سعی کردم خیلی ذوق کنم و با هیجان جوابشو بدم.
وقتی از اثر حرفش روی من مطمئن شد، راه افتاد سمت آشپزخونه و گفت: به شرطی که مامانمم بیادا!
گفتم: تخت من دیگه اینقدر جا نداره که عمه!
- اصلا بابایی و مامانی هم باید بیان!
و ماجرای شب قبل دوباره تکرار شد.
این بار ولی آخرش رضایت داد که من برم پیش اون و مامانش.
زن داداشم خیلی خسته بود و کلافه. ساعت از دو گذشته بود. گفتم من بچه رو میذارم رو پام.
رو پام تکون دادم و ذکری که مامانم همیشه برای خوابوندنش با آهنگ ساختگی خودش میخونه رو براش خوندم و پاهاشو ماساژ دادم.
ازم میخواست روش پتو بندازم و بعد از دو دقیقه با کلافگی میگفت گرمم شد، و یه پتوی دیگه میخواست. بعد ملحفه. بعد پتو سفری. حتی چادر خونه ی مامان. ولی فایده نداشت.
آخرش بهم گفت: عمه یه پتوی سرد روی من بنداز!
گرمش بود... مثل همیشه...
گذاشتمش زمین و پیشش دراز کشیدم.
هر سی ثانیه حالتشو عوض میکرد و هر دو دقیقه بالشو اون رو میکرد.
کلافه شدم از وول خوردناش و محکم بغلش کردم که نتونه تکون بخوره.
بهم گفت: عمه؟! مگه نمیدونی کرونا اومده؟!... منو بغل نکن! برو اونور!
بعد پاشد و از تو رختخوابهای گوشه ی اتاق یه پتوی دیگه برداشت که سرد بود و با خوشحالی کشید روی خودش و من و زیر پتو با صدای آهسته گفت: عمه؟! صبح پاشدیم پنکیک بخوریم؟!... گفتم: آره عزیزم! حتما! پاشدی، صدام کن.
ازم پرسید: عمه؟! تو " واردی؟"  واردی به پنکیک درست کردن؟!!!
برای اینکه بخوابه گفتم: آره عمه!
تو نور خیلی کم زیر پتو، چشای گردشو میدیدم که زل زده بود به من... بعد از چند ثانیه گفت: نه عمه! تو بلد نیستی!... ببین! باید یه لیوان آرد بریزی! با یه لیوان شیر! یا یه لیوان آب!... تخم مرغم داره. بعد هم باید همش بزنی! فهمیدی عمه؟!...
بچه ی سه سال و نیمه، ساعت دو و نیم صبح، زیر پتو داشت به من دستور پخت پنکیک رو یاد میداد!...
زن داداشم مثل آقای مجری که همیشه آخرش موقع خوابوندن بچه ها قاطی میکنه، دوتامونو دعوا کرد و مام مجبور شدیم ساکت شیم و بخوابیم.

 

33-90...
ما را در سایت 33-90 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mmychaoticmindg بازدید : 189 تاريخ : جمعه 5 ارديبهشت 1399 ساعت: 18:54