36-235

ساخت وبلاگ

امکانات وب

پنج هفته پیش بود که داشت برف میومد...
شبهای برفی یه سکوت و سنگینی عجیبی برام داره. اصلا این سکوتی که میگم ربطی به سر و صداهای اون بیرون نداره. انگار که ذاتش سکوته. از اون سکوتها که پر از حرفه... سینه ت سنگینه... شاید یه عالمه غم که هی داره میباره و تلنبار میشه...
پنج هفته پیش، فردای اون شب برفی بابا عمل کرد...
از اون روز تا حالا انگار تو شهر بازی ام و سوار یه ترن... همه ش بالا و پایین شدم و قلبم به تپش افتاده...
بابا بیست روز بعد از عملش تونست به مامانی سر بزنه و تو اون مدت همش اعصابم سر لجبازی کردن ها و اذیت های مامانی خورد بود. آخرش هم مجبور شدم ماجرای مریضی بابا و جراحیش رو بهش بگم و بعدش شاهد ناراحتی کردنش باشم. حتی گاهی نصف شب صداشو میشنیدم که با خودش حرف میزد و گریه میکرد.
اون روزی که بابا بالاخره یه کم رو به راه شد و تونست بره پیش مامانی، روز تشییع جنازه ی خواهر مامانی، و چهلم شوهر اون یکی خواهرش، آخر شب بود که مامانی سکته کرد و بردیمش بیمارستان... بابا زنگ زده بود بگه رسیده خونه و به مامانی شب بخیر بگه، که من گوشی دستم بود و درجا گفتم قطع کن میخوام زنگ بزنم اورژانس...
فشاری که اون شب و فردا و روزهای بعدش، سر حال و روز مامانی بهش وارد شد باعث شد تمام دو هفته ی گذشته بابا خودش هم باز درگیر دکتر و بیمارستان بشه. که در همه ی موارد پزشک تشخیص داد که منشا مشکل عصبیه...
حالا همه ی اینها یه طرف،
اینکه مامانی در این وضعیت صدتا صاحاب پیدا کرده که همه شون هم انگار مدرک پزشکی شون رو از جان هاپکینز گرفتن، داره روانی م میکنه...

33-90...
ما را در سایت 33-90 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mmychaoticmindg بازدید : 197 تاريخ : شنبه 24 اسفند 1398 ساعت: 6:22