36-255

ساخت وبلاگ

امکانات وب

حالا شده چهارده روز که تو خونه م.
هنوز سرفه میکنم. ولی تب و بدن درد و باقی ماجراها خوب شده.
هیچ وقت فکر نمیکردم که یهو زندگیم اینجوری خالی بشه... عمه و مامانی برن و من همزمان بیفتم تو خونه و هیچ کاری هم نتونم بکنم...
فک کن دست و بالتو ببندن و بعد چنگ بندازن و یه تیکه ی بزرگ از قلبتو جدا کنن و تو هیچ کاری نتونی برای خودت بکنی... جز تماشا کردن جای خالی تو قلبت... تا حالا تو زندگیم مجبور نشده بودم اینطور بی پرده با غمم مواجه بشم...
همیشه راه های در رویی بود... آدمی که باهاش حرف بزنم... پاشم برم بیرون و فضامو عوض کنم... کتابی بخونم... فیلمی ببینم... چه میدونم، یه کاری برای حواس پرت کردن...
ولی حالا باید با چشمای باز زخمهامو میدیدم...
عجیبه برام گفتن این حرفها... ولی... من داشتم پرپر میزدم که یکی منو بغل کنه و من تو بغلش گریه کنم...
اون شب که عمه رفت، اولاش اسپری الکل به دست مراقب بودم که اگه حواسم نبود و جایی اشکهام ریخت سریع تمیزش کنم... بعد دیدم دارم دیوانه میشم از این بساط مسخره... اومدم تو اتاقم که با ویروس هام تنها باشم و تا خود صبح چهار متر طول اتاقو رفتم و برگشتم و اونقدر اشک ریختم که کف اتاقم خیس شده بود. اونقدر تو تنهایی عزاداری کردم تا دم دمای صبح از حال رفتم.
من دلم لک زده بود که برم مامان بیتابمو بغل کنم و دوتایی اشک بریزیم، ولی به خاطر آنفولانزا نمیتونستم.
من موجود آدم گریزی هستم، یعنی همیشه اینطور فکر میکردم، ولی وقتی تو این اتفاقاتی که برامون رخ داد و به خاطر سلامتی و اینها نتونستیم دور هم جمع بشیم، تازه فهمیدم چقدر روابط انسانی مهم بودن.
یه شب که منو مامان هردو پیش عمه بودیم، یادمه که عمه بهمون وصیت کرد که وقتی مردم تا هفت روز در خونه مو نبندین. چراغش روشن باشه.
بعد اتفاقی که افتاد این بود که شب سوم عمه هر کی تو خونه ی خودش بود و چراغ خونه ی عمه خاموش... و فقط برای اینکه کاری کرده باشیم هرکی تو خونه ش برای عمه یه جزء قرآن خوند.
دیشب مامانی رو خواب دیدم که شاکی بود از اینکه چرا هیشکی تو خونه ش نیست و چرا ماها آماده ی پذیرایی از مهمون نیستیم.
خلاصه که روزهای عجیبیه...

33-90...
ما را در سایت 33-90 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mmychaoticmindg بازدید : 186 تاريخ : شنبه 24 اسفند 1398 ساعت: 6:22