36-180

ساخت وبلاگ

امکانات وب

تمام تنم درد میکنه...
جون ندارم برم سر کار. به زور دوش گرفته م و الان نشستم دارم فک میکنم چی کار کنم...
دیروز باز دعوام شد... با مامانی...
بعد از اینکه خونه شو کامل رفت و روب کردم و خواستم ناهار بپزم... نمیگفت چی میخوره... منم که غذا بلد نیستم. زنگ زدم مامان که بگو چی بپزم و چه جوری... وقتی مامانی فهمید اون ور خط مامانمه، داااد و بیداد کرد...
منم بهش گفتم خجالت بکش... به اون پیرزن هشتاد و هشت ساله... گفتم از روح خواهرت خجالت بکش که با دخترش اینجوری میکنی!!!... داد زدم و گفتم حق نداری پشت مادرم اینجوری حرف بزنی!!!...
یه کم جیغ و داد کرد و خودشو زد و بعد گفت: آخ قلبم!...  و ازم خواست زنعمو رو صدا کنم.
زنعمو هم اومد سر پله و گفت: خودش دیروز به من گفت دیگه پاتو پایین نذار...
علت اون حال مامانی کشف شد. باز با عمو اینا دعواش شده بود...
پیامو که به مامانی رسوندم، عصا بدست و به زور خودشو رسوند دم در آپارتمان و با زنعمو جر و بحث کرد. محتوای کلام غلط کردم همراه با پر رو بازی بود.
بعد من رفتم درو ببندم و افتادم تو تله ی زنعمو و یه ست من باهاش جر و بحث کرد.
بعد که برگشتم تو آشپزخونه با مامانی فقط همو نزدیم...
بعد زنعمو پاشد اومد پایین و هم یه فصل با مامانی دعوا و کرد و هم یه فصل با من... منم اونقدر داد زدم که نفسم داشت بند میومد...
بعد زنعمو رفت و من موندم سر گاز به غذا درست کردن و دیگه با مامانی چشم تو چشم نشدم.
یه ساعت بعد زنعمو، انگار نه انگار که اتفاقی افتاده، یه سطل ماست برا ناهار ما و یه کیسه دارو به دست از بیرون اومد و گفت رفته چند تا داروخانه رو گشته تا داروهای مامانی رو پیدا کرده... خیلی نایس و مهربون... به منم گفت: عموت میگه نرو پیش مادرم، ولی من که از رو نمیرم...
و اینجوری شد قهرمان و آدم خوبه ی ماجرا و رفت تو افق محو شد...
مامانی بعد نماز اومد و با لحن عذر خواهانه ازم پرسید: نمیخوای ناهار بخوری؟!! 
که یعنی ببخشید و لطفا برو غذا رو بکش و بذار رو میز.
ناهارشو دادم و بعد جمع و جور کردن بساط ناهار کلی باز باهاش کل کل کردم سر اینکه بذاره بیام از خونه ش بیرون...
دم در با صدای خیلی آروم بهم گفت: از مامانی به دل نگیریا... 
و زد زیر گریه...
بغلش کردم. بی هیچ حرف...

از اونجا که اومدم بیرون تا همین الان، که داره میشه بیست و چهار ساعت، له ام...

33-90...
ما را در سایت 33-90 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mmychaoticmindg بازدید : 184 تاريخ : شنبه 30 آذر 1398 ساعت: 21:59