35-296

ساخت وبلاگ

امکانات وب

سرمو یه وری خم کرده بودم و گوشی رو با شونه م نگه داشته بودم و همزمان تو کیفم دنبال کلید میگشتم... 

وارد راهرو ساختمون که شدم، صدای عزیزم جونم گفتنم پخش شد تو ساختمون!...

رضایت نمیداد..کوتاه نمیومد... مجبور شدم آروم و با صدای خفه صحبت کنم و وعده وعید بدم که باشه... قربونت برم... فردا میبرمت... آره دایناسور داره... میدونم دوست داری... آره عزیزم... الان سر کارم عسلم... الان نمیشه... فردا میام... 

و اون همچنان با بغض حرفشو تکرار میکرد که: عمه منو ببر پارک! الان بیا! پارک هوراسیک میخوام! الان میخوام!...

از یه طرف حسابی کلافه بودم از ناراحتی جوجه و اینکه کاری نمیتونستم براش بکنم و از طرف دیگه صدای ممتد تق تق که از یکی از واحدها میومد و انگار یکی داشت بنایی میکرد، عصبیم کرده بود...

با کلی خواهش و قربون صدقه بالاخره گوشی رو قطع کردم و پله ها رو با عجله رفتم بالا و با خودم فک کردم کدوم همساده ی بی ملاحظه ایه که داره اینجوری سر و صدا میکنه. کی آخه تو فروردین بنایی میکنه! حالا باز میخوان بالا سرمون سر و صدا راه بندازن. حالا باز میخوان برن رو مخمون با این صدا...

کلیدو که تو قفل در کارگاه چرخوندم، یهو حس کردم یه سطل آب یخ ریختن رو سرم...

هدیه داشت قلم میزد...

اون بیشعوری که داشت تق تق میکرد هدیه بود.

اون همساده ی بی ملاحظه خودمون بودیم.

اونایی که احتمالا هر روز ده دوازده ساعت صدای ممتد تق تق شون همه رو کلافه میکنه، خودمونیم...

...

آقا بعضیا چقدر صبورن...

و بعضیا چقدر بی ملاحظه ن...

33-90...
ما را در سایت 33-90 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mmychaoticmindg بازدید : 214 تاريخ : يکشنبه 1 ارديبهشت 1398 ساعت: 13:54