35-221

ساخت وبلاگ

امکانات وب

مدتهاست که ننوشتم و تو این زمان اتفاقات و داستان های مختلفی داشتم...

الان هم فقط دارم خودمو مجبور به نوشتن میکنم... واسه همین تو ترافیک سوار اتوبوس شدم که تا یک ساعت آینده کار دیگه ای نداشته باشم و لاجرم چند کلمه تایپ کنم...

...

خب... 

اولین مسئله ی این روزهای من کار مشترکم با هدیه ست...

من، آدمی که همیشه تو غارشه و تا اونجایی که دیدم، خیلی بیشتر از آدمهای دور و بری ش به تنهایی نیاز داره، حالا در شرایطی قرار گرفته که چهار روز هفته رو باید روبروی یه آدم دیگه بشینه و کار کنه...

یعنی دقیقا من این سر میز و اون، اون سر میز...

و اون، آدمی که وقتی میپرسه: "چایی؟" - حتی اگه چایی شصت و چهارم تو روز باشه- و جواب میشنوه:" نه دیگه. ممنون. جا ندارم!" ، شاکی میشه که همراه نیستی! من دوست دارم با هم کارامونو انجام بدیم...

یعنی غرضم از جملات بی ساختار و پوکیده ی بالا، این بود که بگم انگار کن یه پیوستاره که ما دو نفر در دو سرشیم...

احساس میکنم دارم ساب میخورم... سنباده... روزگار داره بخشهای وحشی و فراری منو نرم میکنه... و خب درد داره یه وقتا... ترس داره...

در حدی که وقتی دو هفته پیش برای روز پنجم هفته یه برنامه ی مشترک داشت ست میکرد، - یه کلاسی که استادبزرگ تاکید کرده بود بریم- احساس کردم دچار پنیک اتک شدم...

تا سه روز نمیتونستم باهاش درست حرف بزنم...

انگار میکردم که هدیه عین یه موجودی که کم کم رشد میکنه و جلو میاد، مثه یه پیچک، (این مودبانه شه... وگرنه که تصویر دقیق ذهنیم یه کپک سیاه رنگ بود) داره همه ی زندگی منو میگیره...

یکی در درون من داشت فریاد میزد که: نه! دیگه روز پنجم نه! نهههه!!!... دستتو از رو گلوی من وردار!...

...

و البته این پایان ماجرا نیست...

دیروز رفتیم پیش استاد اون کلاسه و صحبت کردیم... هنوز روزشو ست نکردیم... ولی میخوایم که شرکت کنیم...

...

در کنار همه ی داستان های بیرونی که این یکیش بود، این روزها خودمو گذاشتم رو میز تشریح و دارم دل اندرون خودمو یکی یکی نگاه میکنم... 


33-90...
ما را در سایت 33-90 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mmychaoticmindg بازدید : 194 تاريخ : جمعه 17 اسفند 1397 ساعت: 8:50