35-151

ساخت وبلاگ

امکانات وب

نشسته بود عقب رو صندلی خودش... کمر بندش بسته، زیپ کاپشن تا دماغش بالا و کلاهشم کشیده بود رو چشاش و ساکت بود.

از تو آینه هرازگاهی نگاش میکردم و رو به مادرش، با سیستم به در بگو که دیوار بشنوه، داشتم با صدای آروم ازش تعریف میکردم که امروز چه پسر خوبی بود و چقدر با دختر همساده مهربون بود و چه قشنگ با هم بازی کردن و...

که صدام کرد: عمه!

از تو آینه نگاش کردم: جونم عمه؟!

_عمه! سرم آبیه!

برگشتم بگم آبیه؟ قرمز نیست؟ که دیدم قیافه ش کلافه ست... گفتم: آبیه عمه؟!... یعنی چی؟

_ آبی!... آبه!... آبی عمه!... آبه!

مامانشو نگاه کردم که ببینم اون متوجه شده یا نه؟!

یهو مامانش گفت: موهات خیسه؟!

_ آره! بله!

_ الهی بمیرم عمه! بیا جلو ببینم!

سرشو آورد جلو... موهاش و گردنش خیس عرق بود!

به مامانش گفتم ماشینو نگه داشت و رفتم عقب پیشش...

اول سرشو با دستمال خشک کردم و بعد لباسشو کمی سبک کردم.

پرسیدم، میخوای بیای بغل من؟!...

فقط سالی یه بار ممکنه همچین درخواستی رو قبول کنه... 

اومد بغلم...

رو سرش یه دستمال نخی گذاشتم، یه بال روسریمم  کشیدم روش و یه ریزه شیشه رو دادم پایین که نفس بکشه...

آروم شد...

مامانش گفت، اونجوری که تو بغلت لم داده، خوابش نبره ها!...

و من برای بیدار نگه داشتنش یک ساعت و نیم دم گوشش حرف زدم و از بچگی خودم و باباش و عموش براش گفتم و هی ازش سوال پرسیدم و اونم تا آخر با بله بله گفتنش همراهیم کرد...

فقط هراز چند گاهی که می ایستادیم برای کاری، بهم میگفت شیشه رو کامل بدم پایین تا بتونه سرشو ببره بیرون و "آقای گربه" رو صدا کنه...

وقتی داشتم پیاده میشدم برگشت تو صندلیش و بهم گفت: عمه! بای بای! برو اونه، بآب! 

33-90...
ما را در سایت 33-90 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mmychaoticmindg بازدید : 185 تاريخ : چهارشنبه 30 آبان 1397 ساعت: 0:37