34-119

ساخت وبلاگ

امکانات وب

حدود ظهر پیام فرستاد: سرکاری؟

گفتم که تو راهم... گفت: اگه اوکی ای بیام یه سر پیشت!...

مدت ها بود که نیومده بود کارگاه... اصلا مدتها بود شکراب بودیم... پر از دلخوری و دل شکستگی و خشم های سرکوب شده... تا اینکه هفته پیش طاقتم تموم شد و یه پیام بی ملاحظه و پر از خشم براش فرستادم!...

سین کرد و جواب نداد... 

و من هم با اینکه کاملا واقف بودم که چه حجمی از خشونت تو حرفامه، حاضر نبودم که حتی یک واو ازش حذف کنم...

تا اینکه دو روز بعدش اتفاقی شنیدم قراره ناهار بره خونه یکی از بچه ها...

خشمم انگار فروکش کرده بود و میدیدم که هنوز چقدر برام عزیزه...

زودتر خودمو رسوندم اونجا... 

به صاحبخونه گفتم خودشو مشغول کنه تا من درو باز کنم...

قبل از اینکه درو باز کنم صلوات فرستادم و از خدا خواستم کمکم کنه... 

چشم تو چشم که شدیم، آشکارا جا خورد... انتظار دیدنمو نداشت... 

بهش مهلت ندادم و یهو بغلش کردم.

تو گوشش گفتم، میدونم خیلی خرم!

گفت: ازت دلخور نیستم!

و البته پرواضح بود که راست نمیگفت...

تا غروب طول کشید تا تونستیم با هم مثل آدم حرف بزنیم...

اون شب وقتی رسیدم خونه دیدم به پیامم ریپلای زده: خر!... بعدشم دو تا قلب فرستاده بود.

آشتی کردنمون عین دو تا بچه کوچولو بود!

امروز از در که وارد شد گفت: یه ماه دیگه میز کارمو میارم اینجا!... منم گفتم: هر کی نیاره!

33-90...
ما را در سایت 33-90 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mmychaoticmindg بازدید : 183 تاريخ : چهارشنبه 10 آبان 1396 ساعت: 12:46