یک شب بارونی تابستونی!

ساخت وبلاگ

امکانات وب

اون شب تا صبح بیدار نشسته بودم و تو نور کم اتاق تماشاش میکردم... 

... گاهی هم برا دل خودم، از تو تخت بلندش میکردم و آروم بغل میگرفتم و سرشو میذاشتم رو سینه م...

همین موقع ها بود، همین ساعتا، که انگار همه تو بخش خوابشون برده بود و من در سکوت شب آروم آروم سرشو نوازش میکردم و محو نفس کشیدن و مشتای گره کرده ش بودم... به معصومیتش فکر میکردم و اینکه چقدر چیزا هست که تو زندگی باید تجربه کنه و یاد بگیره... 

که یهو سرشو از رو سینه م بلند کرد و چند لحظه ای زل زد تو چشمام...

اون لحظات... الان یاد اون لحظات تکرار نشدنی افتادم... اون احساس عجیبی که تجربه کردم...

...

حالا دقیقا یک سال از اون شب گذشته... و من به برکت حضورش تو زندگیم عشق رو تجربه کردم... یه جور دوست داشتن عمیقی که شبیه دوست داشتن هیچ چیز و هیچ کس دیگه ای نیست...

...

خدایا شکرت که نعمت تجربه ی حضور یه بچه رو تو زندگیم بهم دادی...

...

و امشب جوجه ی ما یک ساله شد... 

...

خداوند همه ی بچه ها رو حفظ کنه و کمکمون کنه که دنیای امن تر و قشنگ تری براشون بسازیم...

پ.ن

انصافا برای برادرزاده ای که قبل از آب، مامان، بابا، دد، بگه عمه، نباید مرد؟!!...

33-90...
ما را در سایت 33-90 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mmychaoticmindg بازدید : 192 تاريخ : شنبه 24 تير 1396 ساعت: 9:50