بعدازظهر جمعه

ساخت وبلاگ

امکانات وب

بابا پرسید: کلیدای دفتر -که من بخشیش رو کردم کارگاه- عوض نشده؟!

تو دلم گفتم یاابرفرض!...

_: میخواید برید اونجا؟!

سر تکون داد که آره!

فشارم افتاد!

_: کی؟!

_: فردا، پس فردا...

و اینطوری شد که من یه ظرف پر کردم با پودر لباسشویی و یه ظرف مایع دستشویی و یه جفت دستکش و یه قوطی چایی رو گذاشتم تو کیفم و تندی ناهار خوردم و به بابا گفتم میرم بیمارستان عیادت مادر دوستم و بعد یواش در گوش مامان اضافه کردم که میرم دفترو تمیز کنم!...

عیادت رفتم و خداروشکر روحیه شون خوب بود. البته که درد زیاد داشتن.

دوستم و برادراش نشسته بودن بالاسر مامانه و درباره اینکه سنگ قبر باباشون چجوری باشه حرف میزدن و اون سنس آو هیومر سر ریز شده شون نمیذاشت که حتی در چنین موقعیتی هم دست از لودگی و شوخی بردارن!

 ...

الانم تو کارگاه رو کاناپه افتادم و دارم فک میکنم از کجا شروع کنم...

...

احتمالا اول میرم سراغ میز بابا تو اتاق کناری که یا عالمه سنگ و کلوخ روش چیدم!...

...

واقعیت اینه که من اصولا هر چقدر فضا در اختیارم باشه، با کلیه ی وسایلم توش مثه نیتروژن پخش میشم... چه چهار متر... چه دوازده متر... چه صد و بیست متر...

...

بعد از ظهر جمعه ی تابستونی دلچسبی ست...

هوم...

33-90...
ما را در سایت 33-90 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mmychaoticmindg بازدید : 191 تاريخ : جمعه 16 تير 1396 ساعت: 18:53