خوابیده بود رو تخت، عین یه بچه کوچولو... و باباشو که تو یه ملحفه ی سفید پیچیده بودن بغل کرده بود و آروم اشک میریخت و زیر لب باهاش حرف میزد.
...
احساس کردم الانه که قلبم وایسه...
از اتاق اومدم بیرون.
نفسم در نمیومد..
...
برای دوستم دعا کنین...
دعا کنین که خدا بهش صبر بده...
برچسب : نویسنده : mmychaoticmindg بازدید : 186