33-342-2

ساخت وبلاگ

امکانات وب

مامان گفت مامانی سی سی یو خوابیده... دکتر گفته به خاطر ریتم نامنظم قلبش و مشکل تنفسش یه مدت لازمه تحت نظر باشه...

فکر کردم و دیدم از روز سال تحویل تا حالا بهش سر نزدم...

عصری با مامان و بابا رفتیم ملاقات... پیرتر شدنش مشهوده... با یه عینک قاب مشکی و کلی سیم و لوله و آنژیوکت تو دستش نشسته بود داشت چایی میخورد... چایی براش در رده ی بعد از اکسیژن قرار داره... 

یه ده دقیقه ای نان استاپ حرف زد و نفسشم یه جاهایی همراهی نمیکرد و صداش قطع میشد و کلی توضیح داد درباره دکترش و پرستارشو و حال و روز خودش... که نصف بیشترشو نفهمیدم!...

هی یاد مامان بزرگ میفتادم... اون وقتی که برای کلیه ش یه هفته تو یه اتاق شش تخته بستری بود... چقدر شرایطش سخت بود... هم برای خودش و هم مامان که شب پیشش میموند...  یادمه با اون چشمی که در حد یه سایه ای از اطرافو میدید حواسش به بقیه هم اتاقیاش بود و روز آخر نشسته بود همه شونو نصیحت کرده بود که چرا نماز نمیخونید... 

بعد یاد اون دیدار آخرمون افتادم... تو آی سی یو... 

بعد یاد بابابزرگ افتادم که تو طبقه ی پنجم همین بیمارستان فوت کرد...

وقتی از اتاق اومدیم بیرون مامان با صورت برافروخته گفت: طفلک مادرم... ما نتونستیم تو بیمارستان خصوصی بستریش کنیم...

...

انگار تهش هیچ وقت دلم با مامانی صاف نمیشه...

امروز میگفتم فک کن یه پیرزن ناتوانه... فک کن خانم همساده پایینی که گاهی میری باهاش چایی میخوری... فک کن اصلا یه پیرزنی تو خانه سالمندانه که باید بری چند وقت یکبار بهش سر بزنی... 

مخم همش این دو تا خواهرو با هم مقایسه میکنه... مامانی و مامان بزرگ... اصلا نمیتونم بفهمم چطوری دو تا آدم از یه خونواده میتونن اینقدر با هم فرق داشته باشن...

بعد میگم شاید واقعا مامان بزرگ اونقدری که برای من فرشته بود برای بچه های دایی نبود... 

...

دعا میکنم این شبا خدا کمک کنه دلم با مامانی صاف بشه... یا چه میدونم... یادم بره... یا... 

خیلی ضایعم... میدونم... یه وقتا میگم همینا برکتو از زندگیت میبره بیرون... یه وقتا براش دعا میکنم... برا مامانی... برا بابابزرگ که حالا دستش از این دنیا کوتاست... 

نمیدونم خدا!

خودت کمک کن!...

دلم بدجوری برا مامان بزرگ تنگ شده...

جوجه خیلی شبیهه بهش... خصوصا وقتی میخنده...

امروز که دستشو گرفته بود به میز کوتاهه و تاتی تاتی کنان کنارش راه میرفت شده بود عین اون موقع ها که مامان بزرگ دستشو میگرفت به میز ناهارخوری و راه میرفت...

اصلا یه لحظه چشمام پره اشک شد...

33-90...
ما را در سایت 33-90 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mmychaoticmindg بازدید : 195 تاريخ : پنجشنبه 25 خرداد 1396 ساعت: 16:16