33-90

متن مرتبط با «33 1023» در سایت 33-90 نوشته شده است

39-334

  • یه نم بارون خیلی دلچسب...نشسته م زیر پنجره، اتاق وسطی، صدای اذان از دور داره میاد...فردا اول خرداده و فقط سی و یک روز مونده تا آخر سی و نه سالگی...افسردگی بدی رو تجربه کردم این دو ماه... خیلی بد...دیشب آرزو گفت که از اول ذی القعده وقت خوبیه برای چله گرفتن...‌ و تشویقم کرد یه کاری کنم، چله بگیرم و مدد و توسلی تا از این حال در بیام...از این رکود عجیب که انگار ته نشینم کرده وسط زندگی.صبح از یوگا که برگشتم، به سختی وسایلمو جمع کردم و پاشدم اومدم کارگاه...خوابیدم اولش، بعد ناهار، بعد دوباره دراز کشیدم و به حرف آرزو فکر کردم... بعد یه نیت کردم و دعا. کمک خواستم و کمی هم نوشتم...بعد آروم آروم پاشدم، برای خودم چایی درست کردم و کمی آهنگ گوش کردم و بعد رفتم سراغ کاسه بزرگه...بغلش کردم و ازش خواستم باهام مهربون باشه و بهش گفتم که چقدر برام مهم و عزیزه و چقدر دلم میخواد یه روز با حال خوب، شروع کنم روش چکش زدن...الان در تاریکی، زیر پنجره نشستم. نسیم خنک داره بهم میخوره... دلم میخواد، سی و یکم، بیام و اینجا بنویسم که کار مهمی انجام دادم... که حالم بهتره... که کنترل زندگیم رو دوباره دست گرفتم... که گذشت روزگار سکوت و سکون و خاموشی...خدایا کمکم کن... بخوانید, ...ادامه مطلب

  • 39-335

  • به دنا پیام دادم که: بارون امروز چرا اینقد خوبه... و تو چرا اینجا نیستی لعنتی؟ عاشق این قاب پنجره ی کارگاهم تو بعدازظهر های بارونی بهاری... یه آسمون سربی رنگ تو پس‌زمینه و بعد شاخه و برگ درختا با تنوع سبزی...  برای خودم چای زنجفیل ریختم، گذاشتم لب پنجره. ازش بخار بلند میشه. دونه های درشت بارون میخوره لب پنجره و صدا میده... منتظرم. ساقی گفته امروز یه سر میاد پیشم. دیشب موندم کارگاه. خوب خوابیدم. ولی کاری نکردم تا امروز. بعد از ناهار، پاشدم چکشمو برداشتم و به میادین بازگشتم... حالم از دیروز خیلی بهتره... وقت گرفتم از دکتر، سه هفته دیگه وقت داد. برم ببینم چمه... افسردگیه؟ اضطرابه؟ چیه... صبح رفتم یه سر پیش دنا. چایی صبح رو پیش اونا بودم. براش خوشحالم که با کارش حالش خوبه... بخوانید, ...ادامه مطلب

  • 39-338

  • قبل عید بود به گمونم که شیرهای آب کارگاه همه شون مشکل پیدا کرد و دیگه داستان شد. مجبور شدم از زیر ببندم. و دیگه هم که نیومدم. فقط یه شیر روشویی باز میشد. که از اونم در حد آب دادن به گلها استفاده میکردم. دو هفته یکبار. اونقدر به گلها نرسیدم که تبدیل شدن به جنگل. خاک همه جا پره. خودمم که وسایلم همیشه پخش و پلا. امروز بالاخره بعد از مدتها غر زدن، با بابا اومدیم کارگاه. یک ساعت اول فقط سرشو تکون میداد و نچ نچ میکرد. باورش نمیشد با همچین اوضاعی روبرو شده. دو تا اتاقی که دست دنا بود هم بدتر از بقیه جاها. پر از خاک و گچ و سیمان.  آقای لوله کش اومد و قرار شد همه شیرها رو عوض کنه و اون وسط از فرصت استفاده کردم و گفتم برام دوش هم بذاره تو دستشویی. بابا گفت آره، سالی یکبار شاید اومدی، خواستی دوش بگیری.  پارسال، قبل از اینکه بپوکم، گاهی سه چهار روز پشت سر هم اینجا میموندم و مجبور میشدم حموم صحرایی کنم.‌ در بیان میزان بی حوصلگیم همین بس که آب گرم کن خاموش شده بود و چون تو حیاط خلوت بود، بی خیال روشن کردنش شدم و الان بیش از یک ساله که آب سرد استفاده میکنم. و برای حموم، آب گرم میکردم رو گاز!!! فک کنم بابا میخواد نصفم کنه. پریشونی از در و دیوار اینجا می‌باره. الان تو دستشویی داره به لوله کش کمک میده برای نصب دوش. زیر لب بهم گفت، یه آدمی ازت بسازم! صبر کن! شنبه یکشنبه حالتو جا میارم! خدمت دنا هم میرسم. واقعیت اینه که اینجا اونقدر بهم ریخته ست، حتی بهم ریخته تر از مخم، که روم نمیشه سرایدار خونه مونو بیارم برای تمیز کردن اینجا. همه ش فکر میکنم اگه اینجا رو ببینه، آبروم می‌ره. خودم و زندگیم، در دوران تباهی کاملیم. بخوانید, ...ادامه مطلب

  • 36-332

  • انگشت کوچولوشو زد رو سرچ بار آپارات و بعد گوشیو داد دستم و گفت:عمه! اینجا بنویس قله ی شباک زاده!چشام گرد شد!- چی عمه؟!- قله ی شباک زاده!- یعنی چی؟ اسم کسیه؟- عمه! ببین! اینجا بنویس قل له ی ش باک زاااده... مال سگای نگهبانه... - قله؟!... هاااا... قلعه؟!- آره آره... همون که ترسناک بوددد.تازه دوزاریم افتاد: اون قسمت سگای نگهبانو میخوای که اسمش قلعه ی شبح زده بود؟!!از خوشحالی پرید هوا که: آره آرهههه...  , ...ادامه مطلب

  • 33-136

  • شب عجیبیه... پلک هام روی هم نمیاد... بیتابم... , ...ادامه مطلب

  • 33+32

  • هر جلسه یه ساعت زودتر میرم که بشینم ردیف اول. جلوی تخته. که اگر اینطور نشه به یقین سر کلاس خوابم میبره! یه چیزی که بالاخره در سی و اندی سالگی در مورد خودم فهمیدم اینه که یادگیریم از طریق شنوایی ه. یه چیزی رو یکی برام تعریف کنه، خیلی راحت یاد میگیرم و به خاطر میسپرم. در غیر اون صورت، خوندن درس برام , ...ادامه مطلب

  • 33+33

  • از ساعت یازده و نیم گرفته خوابیده... کل خونه شون در سکوته... از اون وقت تا حالا که ساعت دو و نیم صبحه در تاریکی و صدای پنکه در حال این از این دنده به اون دنده شدنم! کارتها آماده و دسته بندی شد. فردا صبح زود میره سر کار... ضایع ست، ولی خب من دیرتر خواهم رفت.  ... دستم یه هفته ای تو پوست گردو بود... آ, ...ادامه مطلب

  • 33+30

  • خب... یک ماه شد که بی شماره و در هم و گاه به گاه نوشتم. سی روزش گذشت. دیشب مامان ازم خواست براش یه تصویر سازی انجام بدم. یه سوره از قرآن رو نشسته بود و یه هفته خونده بود و روش فکر کرده بود و بعد ناراحت بود که نقاشیش خوب نیست! گفتم کمکت میدم.  و اون هم برام توضیح داد که چی میخواد و حتی تک تک اجزای ت, ...ادامه مطلب

  • 33+31

  • هر جلسه یه ساعت زودتر میرم که بشینم ردیف اول. جلوی تخته. که اگر اینطور نشه به یقین سر کلاس خوابم میبره! یه چیزی که بالاخره در سی و اندی سالگی در مورد خودم فهمیدم اینه که یادگیریم از طریق شنوایی ه. یه چیزی رو یکی برام تعریف کنه، خیلی راحت یاد میگیرم و به خاطر میسپرم. در غیر اون صورت، خوندن درس برام , ...ادامه مطلب

  • 33-358

  • این چند روز با آقای همکلاسی یه سری زیورآلات طراحی کردیم و قرار شد من یکیشو تست کنم.  از دیروز خیلی درگیر اجراش بودم. و امروز رفتم آموزشگاه که باهاش صحبت کنم.  راستش جوابی که میخواستیمو نداده. کیفیتش مناسب نیست. باید روش کار کرد. ضمن اینکه به نظر میرسه طرف مقابلم پایه نیست. امروز خیلی رک گفت که هدفش, ...ادامه مطلب

  • 33-359

  • شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید: <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">, ...ادامه مطلب

  • 33-360

  • پونزده سال شبای احیا رفتم مدرسه و همیشه هم یه جای ثابت نشستم و هیچ وقت حاشر نشدم شرایطو تغییر بدم.  امسال یهو تصمیم گرفتم برم جای دیگه.  تصمیم سختی بود و شب اول بسیار دلهره داشتم.  خدا رو شکر خاله همراهم بود، وگرنه با شرایط بسیار متفاوت اونجا احتمالا خیلی اذیت میشدم. ولی نهایتا بسیار راضی بودم. امش, ...ادامه مطلب

  • 33-361-2

  • بسیار سخت گیر بود و بسیار مهربون! یه ترکیب عجیبی که در مقابلش دائم در خوف و رجاء بودی! یک ترم معلمم بود. سال اول دبیرستان. معلم زبان. و برای من که کلا در اون حوزه تعطیلات بودم، کلاسش بسیار سنگین بود. خصوصا وقتهایی که انگلیسی حرف میزد. بعد از اون ترم دیگه ندیدمش و بعد هم شنیدم که بیماری سختی گرفته.., ...ادامه مطلب

  • 33-362

  • شب بیست و سوم برا من دیگه انگار اون اضطرابه رد شده و مونده حسرت.  مثل اینکه حسابی تشنه ته و تو دستت آب ریختن و بعد داری میبینی که آب داره تند تند از بین انگشتات میریزه زمین و دیگه داره تموم میشه. امشب دکتر هم انگار دلش نمیخواست مراسم رو تموم کنه...  از حضرت آدم و نوح و ابراهیم و یوسف شروع کرد تا حض, ...ادامه مطلب

  • 33-363

  • به دادا گفتیم افطار میایم خونه تون.  گلی گفت حلیم میگیرم. مامان هم سریع غیرتی شد که خودم میپزم!... حلیم های مامان انصافا خوشمزه ست...  از صبح مامان مشغول بود و من رو پاور سیوینگ مد.. دمر رو راحتی افتاده بودم. همونجوری چشم بسته فکر میکردم، کمد سفارش دکی رو طراحی میکردم و گاهی خوابم میبرد و دوباره بی, ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها