33-90

متن مرتبط با «テレビショッピング 22» در سایت 33-90 نوشته شده است

38-221

  • سی و هفت سال و هفت ماه و هشت روز گذشت، و من به جای اینکه قوی تر بشم، هر روز ضعیف تر از دیروز... مهم ترین تواناییمو از دست دادم... تنها بودن... تنها کار کردن... تنها غذا خوردن... تنها بیرون رفتن... از سر ظهر کارگاهم. اونقدر اشک ریختم که چشام خوب نمیبینه... دنا قرار نبود بیاد، زنگ‌زد که این طرفاست و , ...ادامه مطلب

  • 35-221

  • مدتهاست که ننوشتم و تو این زمان اتفاقات و داستان های مختلفی داشتم... الان هم فقط دارم خودمو مجبور به نوشتن میکنم... واسه همین تو ترافیک سوار اتوبوس شدم که تا یک ساعت آینده کار دیگه ای نداشته باشم و لا, ...ادامه مطلب

  • 35-227

  • ساعتی میزان آنی ساعتی موزون این بعد از این میزان خود شو تا شوی موزون خویش, ...ادامه مطلب

  • 35-228

  • پتو رو کشید سرش و گوله شد گوشه ی تخت. بعد دستشو آورد بیرونو عروسکشو ورداشت و برد زیر پتو. بعد با صدای خفه گفت، عمه! بآب!... ده ثانیه بعد پتو رو زد کنار و گفت: صب شد! صبونه بخوریم... نون و آمه! و ادای , ...ادامه مطلب

  • 34-220

  • چندین ماه بود که کتاب یوسف آباد خیابان سی و سوم، رو ستون کتابهای امانتی گوشه ی کمدم بود...  بالاخره امشب خوندمش... اینطور نوشتن با جزئیات از تهران رو دوست داشتم... و عمیقا با فضای داستان همراه شدم و به مکانهاش سرک کشیدم... اما خاطرات دوره ی نوجوانی شخصیت های داستان منو پرتاب کرد به دوره ی نوجوانی خودم در همون فضا و مکان... ... و الان کمی غمگینم و بسیار دلتنگ... , ...ادامه مطلب

  • 34-220-2

  • شنبه صبحی که با سر درد شروع شه... چراغا خاموشه و به مدد ابر تو آسمون، که آرزو میکنم بباره، خونه تاریک.  سرم به شدت سنگینه. خودم حس میکنم سینوس هام داستان درست کردن. مسکنو با مخلوط آب و لیمو ترش و دونه ی چیا میخورم... خودم تجویزش کردم. هیچ پایه علمی ای نداره!...  یه سگ پشمالو و چند تا تیکه پازل و کتاب میوه ها و یه پیش دستی بیسکوییت گاز زده شده رو میزه... و شیشه ی میز پر از جای انگشت کوچولو! از پریروز که مامان رفته خونه عمه، که براش مهمونی برگزار کنه، هیچ کاری نکردم. و دیگه ظرف تو کابینتا نیست. نمیدونم امروز کی برمیگرده... باید تا قبل اومدنش همه جا مرتب باشه... امیدوارم تو تاریکی عسل چکه نکنه رو سفره... دارم صبحانه میخورم با صدای موتور یخچال و تیک تیک ساعت و فن تصفیه هوا... چک میکنم. مظنه امروز 629900 ه. اومده پایین. صد تومن. تقسیم میکنم به چهار و سی و سه هجده... اون روزی که سفارشو گرفتم، طلا 130 تومن هم نبود... درسته که از سمت من پروسه ی طراحی و تراش سنگاش طول کشید ولی، کلافه م از بدقولی سازنده... الان باید گرمی پونزده تومن بالاتر پول بده. کاش همون وقت ازش پول میگرفتم و طلای خامشو میخریدم. دیشب به بابا گفتم لیموترش و خیار حلقه حلقه کردم ریختم تو تنگ. صبح یه لیوان بخوره. میگه قند لیمو بالاست... و بعد صداش میاد پایین: فلانی سر همین لیمو دیابت گرفت... و زیر لب ادامه میده: انگشت پاشو مج, ...ادامه مطلب

  • 34-220-3

  • قدیما عاشق تتریس بودم. اونقدر بازی میکردم که انگشتام قفل میشد  و نمیتونستم بازشون کنم. تدی بر، استاد سیبیلو ی جاینت م، اول کلاس سنگ گفته بود همه مون یه دونه از این حلقه های لاستیکی بگیریم و مچ دست و انگشتامون رو ورزش بدیم... که گوش نکردیم... حالا، انگشتای دست چپم بعد از یک ساعت گرفتن قلم و غرق شدن در بحر خیال، قفل شده...  یادمه تو درسامون درباره یه سندرومی خوندیم به اسم انگشت ماشه ای... فک کنم مال تایپیست ها بود... یعنی سوای از سندروم تونل کارپال که مال مچ بود....  حالا باز باید برم بخونم. نکنه یه همچین چیزی باشه... آسیب های کار رو باید جدی گرفت... ... پ.ن یه بیماری خیلی رو مخ، که ممکنه بر اثر بی احتیاطی درگیرش بشم، سیلیکوزیس ه... گوگل کنید بخونید اگه با سیلیس سر و کار دارید. , ...ادامه مطلب

  • 34-222

  • زن داداشه داشت بهم میگفت لباست کمه، سرما میخوری، یه چیز گرم بپوش... که جوجه وسط بازیش پاشد و رفت از تو اتاقش ژاکتشو آورد و داد دستم... ... کلافه از کلاه و کاپشن و زیپ تا زیر گلو و کفش ساق بلند و... بالاخره زورش به دستکش هاش رسید و با دندون درشون آورد... چند دقیقه بعد وقتی خانم همساده چشمهای ذغالی و دماغ هویجی و دکمه های در بطری ای آدم برفی رو گذاشت، ذوق کرد و عمه عمه گویان با دست بهم نشونش داد... ولی وقتی رفت جلو باهاش عکس بگیره چشمش خورد به دستکش هاش که به جای دستای آدم برفی گذاشته بودیم... جیغ و داد کرد و دستکش هاشو قاپید و بعد هم با لگد زد به آدم برفی و راه افتاد سمت در پشت بوم... ... بعد از ظهر که مامانش خوابید، دستمو گرفت و منو برد تو آشپزخونه، خط خطی های آبی روی سرامیک جلوی یخچالو نشونم داد و بعد نچ نچ کنان با دست راستش زد پشت دست چپش... ... پ.ن آخه فک کن!... ژاکت فسقلی خودش... , ...ادامه مطلب

  • 34-226

  • خودکار دست گرفته بود و داشت تلاش میکرد رو هر چیزی که دم دستشه یه اثری بذاره... یهو یادم افتاد پاستل دارم. به نظرم برای بچه ی کوچیک خیلی کار کردن باهاش راحت تر از مداد رنگی و خودکاره... یه کاغذ بزرگ گذاشتم جلوش و تماشا کردم... جالب اینکه اول از همه پاستل سفیدو برداشت... قرمز دادم دستش... بعد سبز پر رنگ و نارنجی و...  خوشش اومده بود... بعد از چند دقیقه که کل صفحه خط خطی شد، خیلی آروم و راحت و بدون اینکه بهم نگاه کنه پستونکشو در آورد و فقط یک لحظه مونده بود تا گاز زدن پاستل که رو هوا مچشو گرفتم...  کاملا معلوم بود که از اون اول براش برنامه ریزی کرده... خندید... خنده ی جوجه ای که ضایع شده و میخواد غرورشم حفظ کنه... برای اینکه حواسش پرت شه، نقاشی رو برداشتم و بردم با سر و صدا به همه نشون دادم و بعد هم زدم رو یخچال!... ... پاستل ها مال ده سالگیمه... الان شدن اندازه فندوق...  یعنی... مال بیست و سه سال پیش... یعنی الان باید لیسانس میداشتن...  تو کشو ی کتابخونه، کنار بسته ی پاستل، آبرنگ پینت باکسمم بود، کادوی عمو، یکی دو سال کوچیکتر از پاستله... چند تا دونه از بیست و چهار رنگش هنوز باقی مونده... و چند تا پالت از رنگ هاب گواش وینزور و پنتلم، ترکیب آبی فیروزه ای های مختلف...سیر و روشن...  نارنجی ها و سبزهای مختلف... و آبرنگ وینزور نیوتونم که چند تا از قرص هاش هنوز نو هستن و جعبه ی مداد رنگی س, ...ادامه مطلب

  • 34-226-2

  • پاشدم اومدم کارگاه.  میزهای اتاق وسطی رو آوردم بیرون.  میز دو متری رو... چپه کردم... گرومپ افتاد زمین... کشیدم جنازه رو آوردم وسط سالن. اون یکی رویه و پایه ش جدا میشد...  میز تو سالنو بردم تو اتاق وسطی. میز اتاق جلویی رو بردم دم پنجره. میز اتاق پشتی رو هم بردم تو اتاق جلویی. حالا باید دو تا میز از سالن ببرم تو اتاق عقبی. فایل بزرگ چوبی و سه تا فایل کوچیکا رو پخش کنم تو اتاقا.  میز های ساید رو هم براشون جا پیدا کنم.  شیشه های میزها رو هم از گوشه سالن بردارم تمیز کنم بذارم رو میزا. کارتن های مجله ها رو هم... یه گلی به سرم بگیرم... کل کارگاه رسما منفجر شده انگار... و من خسته م دیگه... دوستم شاید بیاد... به صرف چای مثلا!... و نمیدونه با چه چیزی مواجه خواهد شد... ولی من میدونم... نصفم میکنه... , ...ادامه مطلب

  • 33-99-2

  • خیلی جدی از صبح دارم به پول جور کردن فکر میکنم...خب تا حالا مسئله اینقدر برام حیاتی و ناموسی نبوده! اول از کوه کارهای بر رو هم تلنبار شده ام، اونایی که زودبازده تر بود رو جدا کردم. اون سفارش هایی که میتونم سریع انجام بدم و نقد حساب کنم... بعد هم ایمیلی جهت پیگیری دستمزد ماکت فرستادم... و کسی چه میداند که چه شاهکاری انجام دادم!!!... من! پیام دادم! که! حساب کتاب مالی پروژه! چی شد؟!... ... نتیجه این که، خدا رو شکر دو تا از قسط ها جور شد... تا هفته ی بعد هم سه تا دیگه باید شکار کنم! ... تب دارم... و استخون درد...,99 33 2,99 under 33 2013,99 33 2 msds,テレビショッピング 22-33-99,22 33 99,99 quantil 2 33,дбн 2 2-33-99 ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها