33-90

متن مرتبط با «4» در سایت 33-90 نوشته شده است

40-3

  • من امروز برای اولین بار در زندگیم بدون اضطراب از خواب پاشدم. درباره ی روزهایی که گذشت، باید بنویسم، ولی عجالتا، فکر میکنم اتفاق بزرگی برام افتاده... این اولین باره که دارم تجربه ش میکنم... من در طی دو هفته ی گذشته پیش روانپزشک رفتم و درمان اضطراب و افسردگی رو شروع کردم. امروز برای اولین بار فهمیدم اول صبح بیقرار نبودن، یعنی چی... من تازه فهمیدم میشه تپش قلب نداشت... من انگار قراره یه مدل دیگه از زیستن رو تجربه کنم... بخوانید, ...ادامه مطلب

  • 39-334

  • یه نم بارون خیلی دلچسب...نشسته م زیر پنجره، اتاق وسطی، صدای اذان از دور داره میاد...فردا اول خرداده و فقط سی و یک روز مونده تا آخر سی و نه سالگی...افسردگی بدی رو تجربه کردم این دو ماه... خیلی بد...دیشب آرزو گفت که از اول ذی القعده وقت خوبیه برای چله گرفتن...‌ و تشویقم کرد یه کاری کنم، چله بگیرم و مدد و توسلی تا از این حال در بیام...از این رکود عجیب که انگار ته نشینم کرده وسط زندگی.صبح از یوگا که برگشتم، به سختی وسایلمو جمع کردم و پاشدم اومدم کارگاه...خوابیدم اولش، بعد ناهار، بعد دوباره دراز کشیدم و به حرف آرزو فکر کردم... بعد یه نیت کردم و دعا. کمک خواستم و کمی هم نوشتم...بعد آروم آروم پاشدم، برای خودم چایی درست کردم و کمی آهنگ گوش کردم و بعد رفتم سراغ کاسه بزرگه...بغلش کردم و ازش خواستم باهام مهربون باشه و بهش گفتم که چقدر برام مهم و عزیزه و چقدر دلم میخواد یه روز با حال خوب، شروع کنم روش چکش زدن...الان در تاریکی، زیر پنجره نشستم. نسیم خنک داره بهم میخوره... دلم میخواد، سی و یکم، بیام و اینجا بنویسم که کار مهمی انجام دادم... که حالم بهتره... که کنترل زندگیم رو دوباره دست گرفتم... که گذشت روزگار سکوت و سکون و خاموشی...خدایا کمکم کن... بخوانید, ...ادامه مطلب

  • 39-74

  • دیشب تا ساعت دو و نیم داشتم چکش میزدم...وسط کار پیام دادم به زرین... مربی یوگا م...گفتم حال الآنم رو مدیون توام... اینکه بعد از پنج سال،اولین باره که بدون درد و اسپاسم دارم کار میکنم و تو کار غرق میشم...صبح جواب داد که جسم معبد روح ماست... باید مراقبش باشیم...دارم به جمله ش فکر میکنم...اینکه اگر اینطوری به جسممون نگاه کنیم، چقدر مقدس میشه برامون... اون وقت چقدر حواسمون به حفظ سلامتی مون هست... بخوانید, ...ادامه مطلب

  • 37-42

  • همیشه از میس کیمیا با کلی خجالت و سرخ و سفید شدن حرف میزد.که مثلا میس کیمیا امروز فلان حرفو زد. فلان کارو کرد. میس کیمیا امروز تولدش بود. امروز ناهارش شبیه مال من بود و...همیشه هم سریع میگفت و رد میشد, ...ادامه مطلب

  • 37-47

  • ساعت نزدیک دوازده شب بود.اومد پیشم نشست و سرک کشید تو گوشیم و آروم و با یه لحن عادی گفت:پیام میس کیمیا رو بده گوش کنم.- پیامش نوشتنی بود عمه.- آها...و خودشو به کار دیگه ای سرگرم کرد.به میس کیمیا دایرک, ...ادامه مطلب

  • 37-149

  • استاد که میاد و میره، تا چند ساعت زیر و رو ام...دگرگونم... بیتابم...و دلتنگ......در حضورش، انگار تو یه دنیای دیگه م... یه دنیا سرشار از زیبایی و‌ شاعرانگی...وقتی هست، حالم خوبه... حس میکنم نسخه ی بهتر, ...ادامه مطلب

  • 37-4

  • نمای ساختمونو داربست زدن و دارن رنگ میکنن.و از اتفاقات نامنتظره ای که برای من در طبقه ی چهارم پیش اومده اینکه، یهو وسط کار سر گردوندم و دیدم یه آقایی وایساده پشت پنجره اتاقم!یه جور عجیب و تخیلی ای شده, ...ادامه مطلب

  • 36-348

  • بعد از صد و هفت روز اومده م کارگاه.  , ...ادامه مطلب

  • 36-284

  • بابا از تو دستشویی مامانو صدا کرد و من دلم هری ریخت. به قول جوجه دوباره دماغ خونی شده بود... و این یعنی دوباره فشارش رفته بود بالا... یعنی دوباره سر یه چیزی اعصابش بهم ریخته بود...داشتم با جوجه بازی م, ...ادامه مطلب

  • 36-241

  • خسته و از رمق افتاده، از تو هال خودمو کشوندم تا اتاقم که پرت کنم رو تخت و اگه خدا بخواد، شات دان بشم،پتو رو زدم کنار و تو نور کمی که از بیرون میومد دیدم به چیزایی رو بالشمه.ترسیدم و سریع چراغو زدم...د, ...ادامه مطلب

  • 36-243

  • و داستان های من و مادر بزرگم برای همیشه تموم شد... بعدازظهر پنجشنبه اول اسفندماه نود و هشت...    , ...ادامه مطلب

  • 36-246

  • عمه خانوم عزیزمون هم رفت... شامگاه یکشنبه چهارم اسفندماه نود و هشت..., ...ادامه مطلب

  • 36-247

  • نمیتونم بخوابم...هرچی اشک میریزم بغضم کم نمیشه...عمه رو خیلی دوست داشتم... داشتم؟... مگه میشه اصلا در مورد عمه فعل ماضی گفت؟... انگار که مادربزرگ مادریم باشه...عمه بچه نداره... یه روز با هم شمردیم تعد, ...ادامه مطلب

  • 36-143

  • ازم خواست فشار خونشو اندازه بگیرم.پد رو بستم دور بازوش و گوشی رو گذاشتم زیرش و چند بار لاستیکشو تو دستم چلوندم و چشم دوختم به عقربه ها و آگاه از اینکه ممکنه حرفام رو نتیجه تاثیر بذاره گفتم: من نوه تم., ...ادامه مطلب

  • 36-144

  • دم در تو ماشین منتظرم بودن.خواستم سوار شم که دیدم جوجه داره با ایما اشاره  یه چیزی میگه. در عقبو باز کردم و گفتم: جونم عمه؟!... گفت: عمه بشین پیش من!مادرش از پشت فرمون گفت: برات جا باز کرده و همه وسای, ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها