33-90

ساخت وبلاگ

امکانات وب

من امروز برای اولین بار در زندگیم بدون اضطراب از خواب پاشدم. درباره ی روزهایی که گذشت، باید بنویسم، ولی عجالتا، فکر میکنم اتفاق بزرگی برام افتاده... این اولین باره که دارم تجربه ش میکنم... من در طی دو هفته ی گذشته پیش روانپزشک رفتم و درمان اضطراب و افسردگی رو شروع کردم. امروز برای اولین بار فهمیدم اول صبح بیقرار نبودن، یعنی چی... من تازه فهمیدم میشه تپش قلب نداشت... من انگار قراره یه مدل دیگه از زیستن رو تجربه کنم... 33-90...ادامه مطلب
ما را در سایت 33-90 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mmychaoticmindg بازدید : 47 تاريخ : شنبه 3 تير 1402 ساعت: 14:22

یه نم بارون خیلی دلچسب...نشسته م زیر پنجره، اتاق وسطی، صدای اذان از دور داره میاد...فردا اول خرداده و فقط سی و یک روز مونده تا آخر سی و نه سالگی...افسردگی بدی رو تجربه کردم این دو ماه... خیلی بد...دیشب آرزو گفت که از اول ذی القعده وقت خوبیه برای چله گرفتن...‌ و تشویقم کرد یه کاری کنم، چله بگیرم و مدد و توسلی تا از این حال در بیام...از این رکود عجیب که انگار ته نشینم کرده وسط زندگی.صبح از یوگا که برگشتم، به سختی وسایلمو جمع کردم و پاشدم اومدم کارگاه...خوابیدم اولش، بعد ناهار، بعد دوباره دراز کشیدم و به حرف آرزو فکر کردم... بعد یه نیت کردم و دعا. کمک خواستم و کمی هم نوشتم...بعد آروم آروم پاشدم، برای خودم چایی درست کردم و کمی آهنگ گوش کردم و بعد رفتم سراغ کاسه بزرگه...بغلش کردم و ازش خواستم باهام مهربون باشه و بهش گفتم که چقدر برام مهم و عزیزه و چقدر دلم میخواد یه روز با حال خوب، شروع کنم روش چکش زدن...الان در تاریکی، زیر پنجره نشستم. نسیم خنک داره بهم میخوره... دلم میخواد، سی و یکم، بیام و اینجا بنویسم که کار مهمی انجام دادم... که حالم بهتره... که کنترل زندگیم رو دوباره دست گرفتم... که گذشت روزگار سکوت و سکون و خاموشی...خدایا کمکم کن... 33-90...ادامه مطلب
ما را در سایت 33-90 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mmychaoticmindg بازدید : 51 تاريخ : شنبه 6 خرداد 1402 ساعت: 20:42

به دنا پیام دادم که: بارون امروز چرا اینقد خوبه... و تو چرا اینجا نیستی لعنتی؟ عاشق این قاب پنجره ی کارگاهم تو بعدازظهر های بارونی بهاری... یه آسمون سربی رنگ تو پس‌زمینه و بعد شاخه و برگ درختا با تنوع سبزی...  برای خودم چای زنجفیل ریختم، گذاشتم لب پنجره. ازش بخار بلند میشه. دونه های درشت بارون میخوره لب پنجره و صدا میده... منتظرم. ساقی گفته امروز یه سر میاد پیشم. دیشب موندم کارگاه. خوب خوابیدم. ولی کاری نکردم تا امروز. بعد از ناهار، پاشدم چکشمو برداشتم و به میادین بازگشتم... حالم از دیروز خیلی بهتره... وقت گرفتم از دکتر، سه هفته دیگه وقت داد. برم ببینم چمه... افسردگیه؟ اضطرابه؟ چیه... صبح رفتم یه سر پیش دنا. چایی صبح رو پیش اونا بودم. براش خوشحالم که با کارش حالش خوبه... 33-90...ادامه مطلب
ما را در سایت 33-90 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mmychaoticmindg بازدید : 51 تاريخ : شنبه 6 خرداد 1402 ساعت: 20:42

قبل عید بود به گمونم که شیرهای آب کارگاه همه شون مشکل پیدا کرد و دیگه داستان شد. مجبور شدم از زیر ببندم. و دیگه هم که نیومدم. فقط یه شیر روشویی باز میشد. که از اونم در حد آب دادن به گلها استفاده میکردم. دو هفته یکبار. اونقدر به گلها نرسیدم که تبدیل شدن به جنگل. خاک همه جا پره. خودمم که وسایلم همیشه پخش و پلا. امروز بالاخره بعد از مدتها غر زدن، با بابا اومدیم کارگاه. یک ساعت اول فقط سرشو تکون میداد و نچ نچ میکرد. باورش نمیشد با همچین اوضاعی روبرو شده. دو تا اتاقی که دست دنا بود هم بدتر از بقیه جاها. پر از خاک و گچ و سیمان.  آقای لوله کش اومد و قرار شد همه شیرها رو عوض کنه و اون وسط از فرصت استفاده کردم و گفتم برام دوش هم بذاره تو دستشویی. بابا گفت آره، سالی یکبار شاید اومدی، خواستی دوش بگیری.  پارسال، قبل از اینکه بپوکم، گاهی سه چهار روز پشت سر هم اینجا میموندم و مجبور میشدم حموم صحرایی کنم.‌ در بیان میزان بی حوصلگیم همین بس که آب گرم کن خاموش شده بود و چون تو حیاط خلوت بود، بی خیال روشن کردنش شدم و الان بیش از یک ساله که آب سرد استفاده میکنم. و برای حموم، آب گرم میکردم رو گاز!!! فک کنم بابا میخواد نصفم کنه. پریشونی از در و دیوار اینجا می‌باره. الان تو دستشویی داره به لوله کش کمک میده برای نصب دوش. زیر لب بهم گفت، یه آدمی ازت بسازم! صبر کن! شنبه یکشنبه حالتو جا میارم! خدمت دنا هم میرسم. واقعیت اینه که اینجا اونقدر بهم ریخته ست، حتی بهم ریخته تر از مخم، که روم نمیشه سرایدار خونه مونو بیارم برای تمیز کردن اینجا. همه ش فکر میکنم اگه اینجا رو ببینه، آبروم می‌ره. خودم و زندگیم، در دوران تباهی کاملیم. 33-90...ادامه مطلب
ما را در سایت 33-90 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mmychaoticmindg بازدید : 51 تاريخ : شنبه 6 خرداد 1402 ساعت: 20:42

از تو تختم یقه خودمو گرفتم و بلند کردم کشون کشون آوردم تا کارگاه و خودمو پرت کردم رو مبل. این حجم بی حوصلگی و میل به هیچ کاری نکردن و از معنا تهی بودن، عجیبه... آخرین بار تو اسفند چکش زدم. اواسطش بود به گمونم... شایدم اشتباه کنم، بهمن بوده... با ساقی اومده بودم. اون نشسته بود پشت لپ تاپ لوگو طراحی میکرد و منم حاشیه ی کاسه رو میزدم. کاسه تقریبا کارش تموم شده، ولی پایه هنوز کارش مونده. کاش میشد رفت یه جا یه چند بسته انگیزه، چند تا کپسول انرژی، یه قوطی دلخوشی، یه سیر شادی خرید، و پاشد و زندگی رو ادامه داد... 33-90...ادامه مطلب
ما را در سایت 33-90 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mmychaoticmindg بازدید : 47 تاريخ : جمعه 8 ارديبهشت 1402 ساعت: 10:07

بعد از ظهر پیام دادم به ری که میشه امروز بیای یه فنجون بخونی؟ و اضافه کردم که رک تر از این نمیتونستم حرف بزنم... قبلش داشتم چکش میزدم.‌ البته کمی. حس میکنم شماره چشمم عوض شده. و این کلافه م کرده بود. قبل از اون کمی گریه کردم. شاید هم گریه هه چشمامو اذیت کرده بود.  و قبل ترش پیام داده بودم به آرزو و گفته بودم حالم خوش نیست...‌ بهم گفت خودتو جمع کن... حرف زدن با ری حالمو خوب می‌کنه. تجربیات متفاوتش و داستان هاش منو از تو دنیام میاره بیرون و حواسمو پرت می‌کنه. و از طرفی، همیشه یه سری سوال انگار پس ذهنم هست که تو حرفای ری میتونم جواباشونو پیدا کنم... قهوه خوردیم... اولش که اومد بهم گفت داری مقاومت میکنی انگار... رها کن... برو ته چاه... داری هی دست و پا میزنی میای بالا... ولی باید بری پایین... برو... پایان یه چیز، همیشه شروع یه چیز دیگه ست...  و چقدر این جمله ش رو دوست داشتم... بعد که فنجونمو دید گفت اون قناتی که داری حفر میکنی، باید خاکشو بریزی بیرون که بتونی نفس بکشی... داری خودتو خفه میکنی... سبک کن خودتو... جمع نکن... رها کن... مسیر درسته... باید خاک برداری کنی... یه چیزی اون زیر هست که بهش نزدیک شدی...  یاد الی افتادم که بهم گفت حجاب راه خودتی...  و باز یاد اون جمله ای که قلم زدم: حجاب چهره ی جان میشود غبار تنم...  و اشاره کرد به یکی شدن دو تا چیز متضاد...  و یه درخت با جزییات... وجود اصیل...‌  بعد آرزو زنگ‌ زد و تا وقتی دنا بیاد دنبالم و برگردم خونه داشت حرف میزد... و من گوشی به دست مشغول درست کردن شام، چایی بعدش، شستن ظرفا، مرتب کردن میز کار، لباس پوشیدن، بستن شیر گاز، بستن و قفل کردن در و بعد هم کمی تو پارک قدم زدن و با اشاره به دنا سلام 33-90...ادامه مطلب
ما را در سایت 33-90 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mmychaoticmindg بازدید : 53 تاريخ : جمعه 8 ارديبهشت 1402 ساعت: 10:07

خونه مون شورای حل اختلاف شده. یا نه، بهتره بگم مرکز مشاوره ی پس از ازدواج زوج‌ درمانی... بعد از شام ظرفها رو شستم و رو به مهمونا گفتم باید برم خونه ی همساده پایینی که برای پس فردا که عقد دارن، کمک بدم کاراشونو بکنن. ولی جمله ی اصلی این بود که من دارم میرم از خونه بیرون که از دست شماها و بگو مگو هاتون خودمو نجات بدم، شمام بی رودرواسی با مادر پدرم حرف بزنید. اونا هم گفتن باشه و خوش بگذره و نگفتن: آخیش! چه خوب که میری! از خونه که بیرون اومدم به جا پایین، رفتم بالا. مهسا تنها بود... بهش گفتم: الان باید خونه نباشم!...  گرفت قضیه رو و خندید و دعوتم کرد داخل. اون موقع که همساده شدیم، مهسا پنج سالش بود. بانمک و تر و فرز و شیطون. تک زبونی حرف میزد و عشق اینو داشت که هر روز بیاد خونه مون و با مامانم تو آشپزخونه سرگرم بشه. درست مثل الان نوه هامون. و حالا در مقابلم یه دختر جذاب و جوون و زیبا نشسته بود که می‌تونستیم ساعت ها با هم درباره ی مباحث خودشناسی حرف بزنیم و لذت ببریم. بهم چند تا پادکست و کتاب معرفی کرد. از تجربیاتش گفت. و من هم کمی از افکاری که جدیدا باهاش درگیرم براش تعریف کردم...‌ گفت که حالش خیلی بهتره... یاد گرفته از تنهاییش لذت ببره و با خودش تا حد خوبی به صلح رسیده... توقعاتشو کم کرده و دیگه باباش رو مخ ش نیست. به چیزی گیر نمی‌ده و رها می‌کنه و میبینه که چطور همه چیز در بهترین مسیر پیش می‌ره... وقتایی که نامنتظره یه دیالوگ خوبی با کسی برقرار میشه، سریع انگار شاخک هام فعال میشه که حواست باشه، قراره جواب یه سوالی رو بگیری... خوب دقت کن... بعد از مهسا خداحافظی کردم و رفتم پایین پیش الی که مشغول برنامه ریزی مراسم عقد بود... چایی خوردیم و حرف زدیم و الی و خواهرش با من سر صحب 33-90...ادامه مطلب
ما را در سایت 33-90 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mmychaoticmindg بازدید : 54 تاريخ : جمعه 8 ارديبهشت 1402 ساعت: 10:07

مدتهاست که نمی نویسم، ولی تقریبا هر روز به نوشتن فکر میکنم. تو سرم پر از حرفه ولی دستم به تایپ کردن نمیره... و این بده... چون انگار هی داره مخم سنگین و سنگین تر میشه. دلم میخواست از امروز یه کاری رو استارت بزنم. دیدم دو، دو، دو، تاریخ زایمانم که نشد! تاریخ عقد و عروسی هم نشد. تاریخ آشنایی هم نشد... خلاصه مبدا هیچی نشد... بعد فکر کردم گفتم حالا همه چی که رابطه نیست، بیا و یه کار دیگه رو شروع کن. برای همین به مربی بدنسازی ای که مدتهاست می‌خوام برم پیشش، پیام دادم و درخواست کردم بهم یه وقت بده... جواب نداد... یه کم تو خونه تابیدم و گردگیری کردم و آشپزخونه رو مرتب کردم و یه قهوه برای خودم درست کردم و به این فکر کردم که امروز، روز عیدی، با تاریخ به این باحالی، مبدا چی بشه... دیدم همه ش دلم اینجاست...  چرا امروز روز بازگشت به وبلاگ نباشه... پ.ن اگه کسی هنوز اینجا رو میخونه، بهم بگه... خوشحال میشم!  33-90...ادامه مطلب
ما را در سایت 33-90 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mmychaoticmindg بازدید : 54 تاريخ : شنبه 2 ارديبهشت 1402 ساعت: 19:24

گردنم رو پشتی صندلیه و کمرم رو کفی و پاهام روی میز... نمی‌دونم چرا با این مدل نشستن به خودم حق میدم که از کمردرد بنالم... کاسه رو چرخوندم، نود درجه، لبه ی کاسه رو میزه و بقیه ش رو هوا. یه تخته قیر گذاشتم پشتش. تکیه دادم به بخش قلنبه ی پشت کاسه... الان یعنی سطح اتکای یه کاسه با دهنه ی شصت سانت و وزنی نزدیک صد کیلو، در حد دو نقطه ی سه چهار سانتی ه. دارم از دور نگاهش میکنم. ته کاسه کارش تمومه. دارم لبه ها رو میزنم. نور چراغ مطالعه تابیده داخلش و دارم از دور کیف میکنم... و حسرت میخورم... و غصه میخورم... پایه ی قیفی ه زیر کاسه رو میز کناریه. یه دو سه هفته ای کارش مونده... ولی اونم در همین حد، از اینجا که دارم میبینم واقعا زیباست... گوی وسط پایه رو میز مطالعه ست. سه چهار ساعت دیگه کار داره...  اینا که جمع بشه و قیرهاشون خالی بشه، باید اون کاسه ی اصلی بیرونی کار، با اون هیکل گنده ش پر از قیر بشه... اصل کار...  یه حساب سر انگشتی میگه که همینا که تا الان زدیم، دو سال طول کشیده... و اگه خوب پیش بریم، کاسه بیرونی شاید یک سال کار داشته باشه... یه عمره... یک عمر... چقدر داستان دارن هر کدوم از این تیکه ها... چقدر داستان... چقدر اشک ریختم موقع چکش زدن رو هر کدوم... چقدر بغلشون کردم... چقدر قربون صدقه شون رفتم... چقدر باهاشون حرف زدم... حالم خوش نیست... روابط آدما تو این کارگاه، در تیره و تار ترین روزهاشه... چرا بزرگ نمیشیم؟!... تا کی قراره این همه زیبایی و توانایی و امکانات رو نادیده بگیریم و چشامونو ببندیم و دهنمونو باز کنیم؟!... هفته پیش به دنا گفتم باور کن حاضرم همین الان یه وانت بگیرم و کل کارو بفرستم برای هدیه و همه چیو تموم کنم... دنا خندید گفت از روزی که من اومدم اینجا، این 33-90...ادامه مطلب
ما را در سایت 33-90 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mmychaoticmindg بازدید : 94 تاريخ : شنبه 9 مهر 1401 ساعت: 17:12

دیشب تا ساعت دو و نیم داشتم چکش میزدم...
وسط کار پیام دادم به زرین... مربی یوگا م...
گفتم حال الآنم رو مدیون توام... اینکه بعد از پنج سال،
اولین باره که بدون درد و اسپاسم دارم کار میکنم و تو کار غرق میشم...
صبح جواب داد که جسم معبد روح ماست... باید مراقبش باشیم...
دارم به جمله ش فکر میکنم...
اینکه اگر اینطوری به جسممون نگاه کنیم، چقدر مقدس میشه برامون... اون وقت چقدر حواسمون به حفظ سلامتی مون هست...

33-90...
ما را در سایت 33-90 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mmychaoticmindg بازدید : 97 تاريخ : شنبه 9 مهر 1401 ساعت: 17:12