33-90

متن مرتبط با «20» در سایت 33-90 نوشته شده است

38-206

  • وقتی تو خونه تنهام، فقط یاد اون روزهای دوسال پیش میفتم و تنهایی های زیادش...مامان رفته برای جراحی.‌ بابا هم همراهش رفت.نرفتم کارگاه و از صبح دارم جمع و جور میکنم، که از وقتی مامان برگرده باید از عیادت کننده ها پذیرایی کنیم.خونه ساکته و من غرق شدم تو فکر و خاطره... چند روز پیشا، یه متن طولانی، مثنوی, ...ادامه مطلب

  • 36-201

  • چند دقیقه یه بار همه ی اتاقم روشن میشه و پشت بندش صدای رعد میاد..رفتم پشت پنجره. اون بیرون ماشین ها سفید پوش شدن... زمین ولی هنوز نه... مسج فرستادم به آرزو که: صبح بابا نوبت جراحی داره. براش دعا کن.و اضافه کردم که: آدم خجالت میکشه تو این روزا به غم خودش فکر کنه... دلم بیتابه... نفسم سنگینه...غم و خشم با هم قاطی شدن...یه جا دیدم نوشته بود: جمعه ی سیاه...به جا گفته بود. جمعه، سیزدهم دی ماه نود و هشت،  قلب انسان های بسیاری به درد اومد.بزرگ مردی به آرزوش رسید..., ...ادامه مطلب

  • 35-208

  • جوجه یه بازی دانلود کرده روی ، به قول خودش، توشی م. تام سخنگو... یه گربه که باید باهاش بازی کنی و غذا بهش بدی و ببریش حموم و بخوابونیش و کلا نگهداری کنی ازش... اون پایین صفحه، چند تا آیکونه که نیازشو به هر کدوم از اینا نشون میده. دیروز غمگین بود و نیاز به بازی و محبت داشت و حتی بهم پیشنهاد داد ببرمش سفر که با تام های دیگه معاشرت کنه...  یه کم نوازشش کردم... حالش بهتر شد...  ... هیچی... همین... ..., ...ادامه مطلب

  • 35-200

  • گفت: عمه! ایشامپ... ایشامپ داری؟... گفتم: دارم. ولی تنده ها! - بده! عمه ایشامپ میخوام! - میسوزیا... - ایشامپ بده! - خودت خواستیا! با خوشحالی سرشو تکون داد که: باشه. و مسئولیت انتخابشو به عهده گرفت. بس, ...ادامه مطلب

  • 34-220

  • چندین ماه بود که کتاب یوسف آباد خیابان سی و سوم، رو ستون کتابهای امانتی گوشه ی کمدم بود...  بالاخره امشب خوندمش... اینطور نوشتن با جزئیات از تهران رو دوست داشتم... و عمیقا با فضای داستان همراه شدم و به مکانهاش سرک کشیدم... اما خاطرات دوره ی نوجوانی شخصیت های داستان منو پرتاب کرد به دوره ی نوجوانی خودم در همون فضا و مکان... ... و الان کمی غمگینم و بسیار دلتنگ... , ...ادامه مطلب

  • 34-220-2

  • شنبه صبحی که با سر درد شروع شه... چراغا خاموشه و به مدد ابر تو آسمون، که آرزو میکنم بباره، خونه تاریک.  سرم به شدت سنگینه. خودم حس میکنم سینوس هام داستان درست کردن. مسکنو با مخلوط آب و لیمو ترش و دونه ی چیا میخورم... خودم تجویزش کردم. هیچ پایه علمی ای نداره!...  یه سگ پشمالو و چند تا تیکه پازل و کتاب میوه ها و یه پیش دستی بیسکوییت گاز زده شده رو میزه... و شیشه ی میز پر از جای انگشت کوچولو! از پریروز که مامان رفته خونه عمه، که براش مهمونی برگزار کنه، هیچ کاری نکردم. و دیگه ظرف تو کابینتا نیست. نمیدونم امروز کی برمیگرده... باید تا قبل اومدنش همه جا مرتب باشه... امیدوارم تو تاریکی عسل چکه نکنه رو سفره... دارم صبحانه میخورم با صدای موتور یخچال و تیک تیک ساعت و فن تصفیه هوا... چک میکنم. مظنه امروز 629900 ه. اومده پایین. صد تومن. تقسیم میکنم به چهار و سی و سه هجده... اون روزی که سفارشو گرفتم، طلا 130 تومن هم نبود... درسته که از سمت من پروسه ی طراحی و تراش سنگاش طول کشید ولی، کلافه م از بدقولی سازنده... الان باید گرمی پونزده تومن بالاتر پول بده. کاش همون وقت ازش پول میگرفتم و طلای خامشو میخریدم. دیشب به بابا گفتم لیموترش و خیار حلقه حلقه کردم ریختم تو تنگ. صبح یه لیوان بخوره. میگه قند لیمو بالاست... و بعد صداش میاد پایین: فلانی سر همین لیمو دیابت گرفت... و زیر لب ادامه میده: انگشت پاشو مج, ...ادامه مطلب

  • 34-220-3

  • قدیما عاشق تتریس بودم. اونقدر بازی میکردم که انگشتام قفل میشد  و نمیتونستم بازشون کنم. تدی بر، استاد سیبیلو ی جاینت م، اول کلاس سنگ گفته بود همه مون یه دونه از این حلقه های لاستیکی بگیریم و مچ دست و انگشتامون رو ورزش بدیم... که گوش نکردیم... حالا، انگشتای دست چپم بعد از یک ساعت گرفتن قلم و غرق شدن در بحر خیال، قفل شده...  یادمه تو درسامون درباره یه سندرومی خوندیم به اسم انگشت ماشه ای... فک کنم مال تایپیست ها بود... یعنی سوای از سندروم تونل کارپال که مال مچ بود....  حالا باز باید برم بخونم. نکنه یه همچین چیزی باشه... آسیب های کار رو باید جدی گرفت... ... پ.ن یه بیماری خیلی رو مخ، که ممکنه بر اثر بی احتیاطی درگیرش بشم، سیلیکوزیس ه... گوگل کنید بخونید اگه با سیلیس سر و کار دارید. , ...ادامه مطلب

  • 34-201

  • ناکام از یافتن لنت و خوشحال از پیدا کردن چند متر سیم و دوشاخه و ماده گی و سه راهی، برگشتم تو سالن و خواستم غنائمم رو بهش نشون بدم که دیدم پیچ گوشتی به دست زل زده به کلید برق و بی حرکت مونده...  صداش کردم: اینا رو ببین!... تکونی خورد و به خودش اومد و بلافاصله پشتشو کرد بهم و اشکاشو پاک کرد...  یه لحظه دستپاچه شدم و نمیدونستم به روی خودم بیارم یا نه... پرسیدم: توام چایی میخوری؟!... با صدای گرفته گفت: آره بریز... چند دقیقه ای بالاسر کتری و قوری معطل کردم تا خودشو جمع و جور کنه. از طرفی داشتم فکر میکردم که چطور از این حال درش بیارم... ظاهرا در تمام مدتی که من داشتم تو کمد ابزار اتاق عقبی و قفسه ی چوبی اتاق وسطی دنبال لنت برق میگشتم، اون مشغول پیچ کردن قاب کلید و پریزها بوده و ریز ریز اشک میریخته... یادم اومد که قبلا بهم گفته بود که همیشه این کارا رو تو خونه شون همراه پدرش انجام میداده... میگفت: هرموقع یه ابزاری میخواستم دست بگیرم صدا میزدم: بابا... اصلا شاید به همین خاطر ه که تو این هفت ماهی که پدرش دیگه نیست، دست به اره و دریل نبرد و هیچ چیز جدیدی نساخته... راستش خودمو تو اون لحظات سرزنش میکردم به خاطر خراب کردن حالش... با دو تا لیوان چایی از آشپزخونه بیرون اومدمو با خوشحالی ازش تشکر کردم که بالاخره بعد از دو سال که از نقاشی دیوارهای کارگاه میگذره، قاب کلید پریزا وصل شد... و یه برگه , ...ادامه مطلب

  • 34-203

  • دوتایی در سکوت زل زده بودیم به دکتر که عینک مطالعه شو به چشم زده بود و با دقت داشت پرونده پزشکی رو میخوند. بعد از دقایقی که خیلی طولانی گذشت، عینکشو برداشت و رو کرد به دوستم و گفت: غده خیلی کوچیکه، فقط جاش کمی بده. که اون هم جای نگرانی نیست. ایشالا با این دارویی که میدم خوب میشه... دوستم که تا اون لحظه ظاهر محکم و قوی خودشو حفظ کرده بود، با شنیدن این حرف یهو طاقتش تموم شد و بغضش ترکید... وسط گریه به سختی و بریده بریده به دکتر گفت که همه ی متخصص ها پدرش رو جواب کردن و این تنها راه باقی مونده ست... گفت که پدرش به شدت نا امید و افسرده ست... دکتر هم خطاب به من و با کمی عصبانیت گفت: خب این کارا باعث میشه بیمار روحیه شو از دست بده... ینی چی؟!... به جای انرژی مثبت دادن خودتون هم قطع امید کردین... این ناخوداگاه رو بیمار اثر میذاره... از اسم سرطان یه چیز وحشتناک برای خودتون ساختید و ترسیدین... شماها باید اول روحیه خودتونو حفظ کنید تا بتونید به بیمار کمک بدید... برای من که سالها بود دکتر رو میشناختم این رفتار فقط یک معنی داشت... به شدت از دیدن حال بد دوستم بهم ریخته بود و طاقت گریه شو نداشت... ... وارد خونه شون که شدم قلبم داشت از جا کنده میشد... احساس میکردم نفسم داره بند میاد... منو که دید، سرشو از رو سینه ی پدرش بلند کرد و وسط هق هق گریه، بریده بریده گفت: من امید داشتم... من جلوی همه ی , ...ادامه مطلب

  • 34-208

  • بغلش کردم از پله ها ببرمش پایین، هی سر میگردوند این ور و اون ور و تکون میخورد. تو پله های طبقه دوم یهو ترسیدم و بهش گفتم، عمه خودتو محکم بگیر!... بلافاصله با این دستش اون دستشو گرفت و محکم فشار داد!, ...ادامه مطلب

  • 34-208-2

  • پتو پیچ، نشستم جلوی بخاری. تو نور چراغ مطالعه که انگار گردن کشیده رو بشقاب مسی م.  چراغ مطالعه ها به نظرم خیلی کاراکتر دارن!... میشه براشون کلی داستان سرایی کرد. هر وقت این قیافه ی دولا شده ی گردن کشیده شو موقع کار میبینم، خنده م میگیره!... انگاری داره فضولی میکنه ببینه چه خبره! ... داشت با دستمال ترکیب رنگ و تینر و روغن جلا رو از روی کار تموم شده م پاک میکرد که زیر لب گفت، شاید دیگه این کلاسم نیام... جاهایی که استاد قلم زده بود، به طور مشهودی پر رنگ تر شده بود... عمقشون بیشتر بود... سکوت کردم... بعد تاب نیاوردم... گفتم میرم وضو بگیرم... تمام مدتی که جلوی آینه دستشویی ایستاده بودم داشتم خطاب بهش تو دلم فریاد میزدم! که چرا جمع نمیکنی بری اصلا؟!... زودتر اپلای کن برو لعنتی... از پشت در صدام کرد: بیا ببین چقدر مال تو بهتر شده!... من کارم افتضاحه... تحمل این بچه بازیاشو نداشتم... این که دائم غر میزنه که کارم خوب نیست و... شالمو بستم به سرم و قامت بستم... متعجب شد... شاید منتظر بود دم به دمش بدم... عصبانی بودم... و فضا سنگین... وسط نماز بودم که ری رسید و حال و هوا قدری عوض شد... بعد از کمی صحبت باهاش و رفع دلتنگی، پاشدم نشستم سر کار جدیدم. و اون دو تا مشغول صحبت بودن.  ری از کارهای مربوط به اپلای و مقاله هاش پرسید... با خودم فکر کردم، من که هفته ای دو سه روز رو باهاشم، هیچ کدوم از اینا, ...ادامه مطلب

  • 33-105

  • دوباره محرم اومد...... روسری مشکی مو بعد از یک سال از تو کمد در آوردم و اتو کردم. ,33-105,33 1050r15,33 1050 tires,33 1050r15 tires,33 1052 microphone,33/1050r16,33/105a darling point rd,33/105a darling point,33-1050a,33/1050r20 ...ادامه مطلب

  • 33-102

  • هی میخوام بنویسم، هی نمیتونم...دارم مقاومت بیخود میکنم. خواب تا پشت پلک هام اومده...,33-102,33 1023,33-1022,33 1020 jaki bank,afi 33-102,ni 33-102,kakuna 33/102,ts 33 102,statute 33-1022,arizona 33-1023 ...ادامه مطلب

  • 33-99-2

  • خیلی جدی از صبح دارم به پول جور کردن فکر میکنم...خب تا حالا مسئله اینقدر برام حیاتی و ناموسی نبوده! اول از کوه کارهای بر رو هم تلنبار شده ام، اونایی که زودبازده تر بود رو جدا کردم. اون سفارش هایی که میتونم سریع انجام بدم و نقد حساب کنم... بعد هم ایمیلی جهت پیگیری دستمزد ماکت فرستادم... و کسی چه میداند که چه شاهکاری انجام دادم!!!... من! پیام دادم! که! حساب کتاب مالی پروژه! چی شد؟!... ... نتیجه این که، خدا رو شکر دو تا از قسط ها جور شد... تا هفته ی بعد هم سه تا دیگه باید شکار کنم! ... تب دارم... و استخون درد...,99 33 2,99 under 33 2013,99 33 2 msds,テレビショッピング 22-33-99,22 33 99,99 quantil 2 33,дбн 2 2-33-99 ...ادامه مطلب

  • 33-100

  • ای که در کشتن ما هیچ مدارا نکنی سود و سرمایه بسوزی و محابا نکنی  رنج ما را ، به توان برد به یک گوشه چشم شرط انصاف نباشد که مداوا نکنی  دیده ما ، چو به امید تو دریاست ، چرا به تفرج گذری بر لب دریا نکنی  برتو گر جلوه کند شاهد ما ای زاهد از خدا جز می و معشوق تمنا نکنی ... چه کنم با این آدم من؟!... ,33/100 in simplest form,33/100 as a decimal,33 100 simplified,33 100,33/100 as a percent,33 100 doors 2013,33/1000 as a decimal,33/100 as a mixed number,33 100 floors,33 100 doors ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها