با لحن عصبانی گفتم: عمه این نشد زندگیا... ساعت زندگیت کلا بهم ریخته ست... لباسای بیرونش تنش بود و وایساده دم در داشت از دست مامانش غذا میخورد و با چشای گرد نگام میکرد. ادامه دادم: وقتی ما داریم شام می, ...ادامه مطلب
نقشه ها حاضر نبود. رفتم از دوستم بگیرم. یه سری از کارها رو هم بسپرم بهش. پسرش موقع برگشت، با چشمای پر از اشک وایساده بود جلو در و دستاشم از هم باز کرده بود که: تو امروز با من بازی نکردی! نمیذارم بری! ... رفتیم پیش استاد فلزی و دوست جدی م کارهاشو قاب گرفت. خیلی خوب و حرفه ای شدن. استاد آخرش ازشون عکس گرفت برای صفحه ی اینستاگرامش. ... به مامان گفتم، میترسم بمیرم و ساخت این ماکت تموم نشه!!! ... از آدما بت نسازیم!,33-1318,33-1314,33-1313,33-1318 arizona,33-1310,33/131 adelaide terrace,33-1312,33-1315,33-1319,33-1311 ...ادامه مطلب