34-187-2

ساخت وبلاگ

امکانات وب

دیشب خواب دیدم که بعد از یه دعوای اساسی با آقا سنگی که نهایتا منجر به شنیدن کلی توهین و تحقیر از سمت اون و قهر کردن و رو گردوندن من ازش شد، از مغازه بیرون اومدم و شروع کردم یه مسیر طولانی رو از جایی حوالی شرق پیاده گز کردن به طرف خونه... که احساس کردم کفشم داره اذیتم میکنه... کفش چرم قهوه ای که تازه خریده بودم و حسابی براش پول داده بودم...

رفتم تا عوضش کنم. آدما برای خرید از مغازه ای که تو یه چادر رو زمین چمن برپا شده بود، نوبتی وارد میشدن. 

به من که رسید گفتم که کفشی که دیشب خریدم، لنگه ی راستش داره اذیتم میکنه و وقتی اشاره به کفشم کردم، دیدم کفشم عوض شده... مونده بودم حیرون که این کفش آبی از کجا اومد؟... من که کفش قهوه ای پام بود!!

بعد فروشنده با این حال رفت و یه لنگه کفش آبی پای راست آورد و وقتی پوشیدم دیدم تو هر دو پام لنگه ی راسته... و تازه فهمیدم که از اول لنگه ها رو جا به جا پوشیده بودم که پام ناراحت بود...

از تو چادر بیرون اومدم و یاسی رو دیدم و ناخوداگاه ازش پرسیدم، این کفشای آبی مال تو نیست؟!... که معلوم شد صاحبشون یاسی بوده و من اشتباهی اونا رو پوشیده بودم...

کفشا رو بهش پس دادم و گفتم که خیلی زیبان... اونم گفت بیا ببرمت جایی که خریده بودم که هر رنگی دوست داشتی بخری! قیمتشم خیلی ارزونه!...

همراهش رفتم تو یه آپارتمان در محله ی کودکی های من...

یه آپارتمان به شدت شلوغ و بهم ریخته و پر سر و صدا که توش پنج تا دختر هم سن و سال خودم زندگی میکردن و هر کدوم به کاری مشغول. همخونه بودن و از ظاهر پیدا بود که به زور دارن تلاش میکنن دخل و خرجشونو برسونن. خیاطی، آرایشگری، صنایع دستی و از این جور کارا...

یکیشون یه بچه ی نوزاد داشت که من تا دیدم رفتم طرفش و داشتم باهاش بازی میکردم که از خواب پریدم...


پ.ن

...


پ.ن.2
پیام از این واضح تر؟!

پ.ن.3
:|
33-90...
ما را در سایت 33-90 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mmychaoticmindg بازدید : 187 تاريخ : جمعه 29 دی 1396 ساعت: 7:21